Sunday, October 18, 2009

طناب گاو

هوای بعد از ظهر تابستانی بسیار گرم و غیر قابل تحمل شده است و بیرون روستا اثری از هیچکس پیدا نیست ، ته دلم یکم دلخور هستم از اینکه پدرم بعد از نهار اجازه نداد چای را شیرین کنم بخورم. او عقیده دارد با هر چای فقط یک قند باید بخوریم ، خوردن قند برای بچه ها خوب نیست. اما خوب چای با یک قند شیرین نمی شود. این کار را بارها کرده ام اما ممکن نیست. آرام به کنار جوی آب می روم و با گِلهای (آب و خاک) کناره آب شروع به بازی می کنم. درست کردن خانه و مزرعه با گِل سفت را خیلی دوست دارم. نیم ساعتی بازی می کنم و بعد که ساختمان خانه به اتمام می رسد کنار جوی دراز می کشم و به آن نگاه می کنم. در تمام محیط اطراف فقط صدای حرکت آب و جیرجیرکها که از فشار گرما در حال شکایت کردن هستند به گوش می رسد. آرام به پشت خوابیده و به تابش خورشید که از لابلای برگهای درخت به زمین می تابد نگاه می کنم و چشمهایم به آرامی گرم می شود و به خواب می روم. با صدای تند و بلند پدرم از جا می پرم. او که کمی عصبانی به نظر می رسد به من نگاهی می کند و می گوید: پسر اینجا مگر اینجا جای خوابیدن است. نمی گویی حیوانی چیزی بیاد لگدد کند یا آدم نا مربوطی به تو صدمه بزند بلند شو که کلی کار برای کردن داریم. من پدرم را خوب می شناسم و می دانم کاملا آرام نمی شود مگر اینکه یک پس گردنی به من بزند. این یکی از خصوصیات بارز اوست. در حالی که سعی می کنم یک دستم را پشت سرم نگاه دارم به زحمت بلند می شوم. اما خوب خبری از پس گردنی نیست ولی هنوز جرات برداشتن دستم را ندارم خیلی دوست دارم از او بپرسم که بلاخره می زند یا نه چون انتظارش را کشیدن از خوردنش سختر است، بلاخره چند قدمی که می رویم دستم را کنار می کشم اما پشت گردم آرام مور مور می کند انگار که به تنهای منتظر ضربه خوردن است. پانزده متری راه می رویم و به امید اینکه پدر موضوع را از یاد برده آرام می گیرم که یکهو با یک حرکت دست او بر پشت گردنم به جلو پرت می شود. با دست پس کله ام را می مالم تا مگر اینکه دردش کاهش پیدا کند. و بدون اینکه اعتراضی بکنم ادامه می دهم. صدای خنده آرامی از پشت سر می شنوم به عقب بر می گردم پدرم را می بینم که تلاش می کند خنده اش در مورد تلنگر خوردن من را مخی کند. من هم با خنده او خنده ام می گیرم. در حالی که به سمت مرزعه می رویم پدر دست روی شانه من می گذارد و با دست دیگر گاوهای سفید و سیاه مزرعه را که حالا خیلی از خانه دور شده اند نشان می دهد و می گوید با برادرت یک ساعت دیگر آن گاوها را به خانه بیاورید. نکند خودت تنها دوباره فراریشان بدهی. راست می گوید برگرداندن گاوها به خانه کار آسانی نیست و اگر موظب نباشی همه با هم سر از آبادی دیگری در می آورید. خلاصه بعد از یک ساعت به خانه می روم تا برادرم را پیدا کنم اما خبری از او نیست و هیچکس هم نمی داند او کجا رفته. معمولا در چنین مواردی او در دو روستا بالا تر روی دیوار گلی خانه در حال نگاه کردن به درون خانه مردم است با اینکه یکی دوبار در حد مرگ از اهالی آن روستا کتک خورده و پدرم هم چند بار تنبه اش کرده اما علاقه او به دخترهای روستاهای بالا کمتر نشده است که هیچ حریصترش هم کرده است. او همیشه قبل رفتن به خواب شبانه روی پشت بام از اینکه بلاخره یکروزی به سربازی می رود و بر می گردد زن می گیرد حرف می زند و این موضوع پایان دهنده مکالمه شبانه ماست و شروع رویاهای شبانه او. خلاصه بعد از قرقر کردن من خواهر بزرگترم با من می آید تا با هم از پس گاوها بر آییم. در هر صورت غیبت برادرم نباید به گوش پدرم برسد وگرنه یک دعوای دیگه امشب داریم. با خواهرم به سمت گاوهها راه می افتیم و در بین راه من یک ساقه پونه وحشی که خیلی لخت هست می کنم و به اسم اینکه بچه مار گرفته ام دنبالسر خواهر می دوم و وقتی می بینم که تا مرحله گریه کردن ترسیده است دست از سرش بر می دارم و می گویم که ساقه گیاه هست با این حال راضی نمی شود که لمسش کند و به گوشه ای پرتابش می کنم . کم کم به گاوها می رسیم ولی هدایت کردن آنها به سمت خانه کار آسانی نیست. بدتر از همه دو گاو سیاه رنگ هستند که از همه بیشتر ناآرامی می کنند. با دیدن طنابی که در گردن یکی انها است فکری به ذهنم می رسد. طناب را می گیرم و سر دیگرش را به گردن گاو دوم می بندم اینطوری لااقل هر دو را در یک جهت بهتر می شود هدایت کرد، اولش به نظر می رسد پروژه به خوبی جلو می رود اما بلافاصله طناب دور گردن یکی از آنها سفتر می شود و گاو می ترسد و شروع به دویدن در جهت مخلاف می کند و گاو دوم هم به همین ترتیب برای اینکه آزار کشیده شدنش کم شود به همان سمت می دود. ما پشت سر انها هستیم اما آنها بدون در نظر گرفتن این حقیقت از کنار ما رد می شوندو من با سرعت می دوم تا جلویشان را بگیرم و بعد با یک حرکت وسط طنابها می پرم تا بتوانم هر دو را متوقف کنم اما تا طناب به من می رسد انگار که تیری از میان تیرکمان شلیک شده باشد به عقب پرت می شود و لگدهای یکی از گاوها از چند سانتیمتری من رد می شود و بعدش را به خاطر ندارم. در رویا هایم هستم که کشیده شدن دستمال خیسی را بر صورتم احساس می کنم. چشمهایم را باز می کنم. صدای هم همه ای بلند می شود و همه ابراز خوشحالی زیادی می کنند. تقریبا همه هستند، دائی جواد ، زنش ، پدرم و بیقه خانواده. حالا کم کم در حاشیه صحبتها می شنوم که می گویند. نگفتم چیزیش نیست فقط ترسیده از هوش رفته و یا اینکه برایش کمی آب و قند بیاورید یا سرش را زیاد تکان ندهید و تا می ایم بلند شوم به من اجازه نمی دهند و بعد از خوردن کمی آب و قند و غذا به خواب می روم. صبح از خوب بیدار می شوم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده طبق معمول به حیاط پشی می روم و صورتم را می شویم و برای خوردن صبحانه رو تراس می آیم. پدرم را می بینم که در حال خوردن چای است رو به من می کند می گوید حالت بهتره. نگاهی می کنم و تازه بیاد می اورم که دیروز چه اتفاقی افتاده آرام می گویم بله. پدرم می گوید راه برو ببینم تعادلت بهم نخورده ، حالت تهوع نداری یکم بالا پایین بپر ببینم. من هم که فرصت خوبی برای یکم لوس کردن خودم می بینم می گویم: نه فکر کنم خوبم. بعد بالا می پرم و کمی راه می روم انگار نه انگاره که اتفاقی افتاده و بعد با حالت مظلوم می گویم. فکر کنم اگر یکم چایی شیرین بخورم حالم بهتر شود. پدرم با دست اشاره می کند که در کنارش بشینم و بعد چند تا حبه قند در استکان چای می اندازد و جلوی من می گذارد. آرام و با خوشحالی چای شیرین را تا ته با ولع می خورم. نگاه معصومانه ای به پدرم می کنم و بلند می شوم. پدرم آرام دستی روی شانه ام می کشد و می گوید مطمئنی که خوبی به آرامی می گویم بله و هنوز دور نشده ام که به جلو پرت می شوم. صدای پس گردنی توی گوشم می پیچد و بدون اینکه تکان بخورم دنبال مرور اینکه چه شد هستم که پدرم می گوید. این را زدم که دفعه بعد بدون کمک برادرت این کار را نکنی. و من که حالا تمام شیرینی چای تو دلم به ترشی معده تبدیل شده به سمت درب حیاط حرکت می کنم. جلوی در برادرم را می بینم که روی زمین نشسته وبه در تکیه داده. روی صورتش دو جای کبودی است از او می پرسم: بابا حسابی کتکت زده آره. او بازویش را که کبود شده نشان می دهد می گوید: اینکار باباست آمد پسکلگی بزند در رفتم خوردم زمین بازو حسابی کبود شده درد می کند. و من هم بدن اینکه بپرسم پس کبودی روی صورتش برای چیه کنار او می نشینم و هر دو به جوی آب خیره می شویم.

Sunday, October 11, 2009

کليور


صبح که از خواب بيدار می شوم آرامش خوبی دارم بعد از مدتها يک جای آرام و بدون سر وصدا با هوای تمييز خوابيده ام کمی روی تشک خودم را اين طرف آنطرف می کنم بعد با يک حرکت از جايم بلند می شوم مدتها بود که دلم می خواست به روستای قديمی پدرم بيايم بلاخره موفق شدم توی روستا سالهاست کسی زندگی نمی کند خانه قديمی پدريم هم حسابی فرسوده شده. برادر بزرگترم تنها کسی است که آن را سر پا نگه داشته اخه ما ۷ هکتار زمين توی اين آبادی داريم که داداشم روی آنها کار می کند برای همين يک جای نياز دارد تا وسايل را بگذارد و يا روزهای که می آيد به زمين سر بزند ظهر را در آن بگذراند. هوا حسابی خوب است آخرين باری که اينجا آمده بودم مراسم تدفين زن بابام بود کمی دورتر از خانه ما يک قبرستان قديمی است و به نوعی قبرستان خانوادگی ما هم حساب می شود مادر بزرگ و پدر بزرگ و کلی و فاميلهای ما در اينجا دفن هستند.
توی باقچه حياط می روم و با دو تا گوجه فرنگی بر می گردم من عاشق املت برای صبحانه هستم معمولا فرصت درست کردنش را ندارم ولی امروز حسابی با آمده کردنش حال کردم . وقتی املت را می خوردم تابه را روی دستشوی رها می کنم و کلاه و عينک آفتابی می زنم و با کوله پشتيم به سمت روستای سرآسياب حرکت می کنم اين روستا نزديک قبرستان است و بزرگترين روستای است که در آن حوالی وجود دارد توی ذهنم مرور می کنم که برای نهار چه چيز می توانم تهيه کنم که گلها و صدای پرنداگان مرا به خودشان جلب می کنند و در تمام طول راه مدام بالا و پايين می پرم.
تنها مغازه و قهوه خانه ده در کنار رودخانه ی بالای روستا است از اينکه بايد از داخل روستا عبور کنم تا به مغازه برسم احساس خوبی ندارم مردم مدام به آدم نگاه می کنند عينک را از روی چشمم بر می دارم تا کمتر جلب توجه کند واکمن را هم توی کوله می گذارم نرسيده به مغازه روی يک سکو چند پسر ايستاده اند همه آنها از من بزرگتر هستند از دور که من را می بينند دست از حرف زدن بر می دارند و به من زل می زنند اصلا دوست ندارم با آنها در گير شوم جلوی کلاه را کمی پايين تر می آورم و فقط به جلو نگاه می کنم و تا از کنار آنها عبور می کنم شروع می کنند به حرفهای بی ربط زدن از توی جملات چندتا کلمه شبيه ٫ بچه شهری ٫ بابا کلاهشو را می شنوم ديگه حالا به مغازه رسيده ام وارد مغازه می شوم اصلا انتظار نداشتم ٫ مغازه حسابی خاکی و کثيف است و تقريبا هيچی برای خوردن در آن پيدا نمی شود بلاخره يک کنسرو لوبيا پيدا می کنم و يک نان کهنه يکم هم تخمه می خرم کنار دَخل مغازه دار يک کيسه پر از آبنبات است تو همين فکرها هستم که آبنبات بخرم يا نه که سر کله چند تا از همان بچه ها پيدا می شود و شروع می کنند با مغازه دار حرف زدن آبنباتها را می گيرم و قبل از اينکه آنها عکس العملی نشان دهند آنجا را ترک می کنم. جلوی قهوه خانه يکم تامل می کنم که برم تو يا نه حسابی هوس چای کردم اما با يکم برانداز کردن آنجا تصميمم عوض می شود و به آرامی به سمت قبرستان حرکت می کنم.
روی مزار تمام آشنايان يک حمد می خوانم علتش را نمی دانم شايد چون احساس ميکنم تنها کاری است که می توانم برای آنها انجام دهم بعد کنار جوی آب به يک درخت تکيه می دهم و کفشها را در می آورم و پاها را در آب فرو می برم راستی که توی اين گرما چقدر لذت بخش است دوباره واکمن را در می آورم و آرام چشمها را می بندم و به موسيقی گوش می دهم.
ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود کنسرو لوبيای که ظهر خوردم کمی حالم را بد کرده بود اما خوب هنوز می توانستم از اطرافم لذت ببرم کم کم قبرستان شلوغ می شد آخر امروز پنجشنبه است و مردم اين منطقه آخر هفته سر مزار بستگانشان می آيند وقتی جمعيت يکم زياد می شود پاکت شيرينی خشک را که ديروز خريده بودم از توی کوله در می آورم و شروع به تعارف کردن می کنم هنگام پخش کردن شيرينی چشمم به يک مرد با لباس کهنه می افتد که کنار يکی از قبرها نشسته و دارد به من نگاه می کند ريش وسيبيلش حسابی بلند هستند و سرو وضعش نشان می دهد که مدتها حمام نرفته نگاه او با عث می شود که برای تعارف شيرينی به سمتش حرکت کنم اما هنوز به او نرسيده ام که بلند می شود و پا به فرار می گذارد . پير زنی که در همان نزديکی نشسته بلند می گويد:
- مادر اون مرد ديونه است کر و لال هم هست نمی تواند صحبت کند اگر می خواهی بهش چيزی بدهی برو بزار کنار آن سکو خودش می رود بر می دارد اصلا از دست آدمها چيزی نمی گيرد
بعد با انگشت سکو را به من نشان می دهد به سمت سکو می روم و چند تا شيرينی و يک پرتغال که يک نفر ديگر به من داده بود را روی آن می گذارم و دور می شوم از دور آن مرد را می بينم که آرام به سمت غذا ها می رود و بعد آنها را بر می دارد و با سرعت شروع به خوردن می کند هر از چند گاهی يکی از دهاتيها يک چيز ديگر در آنجا قرار می دهد. کنار يک مرد دیگر که به درخت تکيه داده می نشينم و بعد از سلام کردن می گويم :
- ببخشيد شما آن مرد را می شناسيد
- نه زياد خيلی وقته که توی اين روستا زندگی می کند اما هيچ کس ازش هيچی نمی داند همه می گويند کر ولال است به هيچکس نزديک نمی شود آخر هفته مردم براش روی آن سکو غذا می گذارند از همه می ترسد . اوايل که آمده بود اصلا بهش نمی خورد که ديوانه باشد اما حالا ديگه همه بهش عادت کرده اند
بلند می شوم و چند قدم به سمت سکو می روم اما تا من را می بيند که دارم به سکو نزديک می شوم پا به فرار می گذارد .
از قبرستان بيرون می آيم و به سمت خانه حرکت می کنم يکم که از روستا دور می شوم خرابه ای توجه مرا به خودش جلب می کند يک خانه بزرگ و قديمی که درست آن طرف مزرعه ها است و دو مناره بلند دارد بنای خانه نشان می دهد که در گذشته خانه بزرگ و عالی بوده است بی اختيار به سمت خانه حرکت می کنم خانه دو طبقه کاملا جدا دارد اما ديوارهای حياط و سقف چند تا از اتاقهای آن فرو ريخته است خانه را دور می زنم . تقريبا همه اتاقها ويران شده است اما هيچ راهی برای رفتن به اتاقهای طبقه بال پيدا نمی کنم ظاهر خانه نشان می دهد که برای مدتهای طولانی خالی بوده است با کمی بررسی به اين نتيجه می رسم که اگر از يکی از ديوارها بالا بروم می توانم به طبقه دوم برسم و شروع به تلاش می کنم خلاصه با هر بد بختی که شده خودم را بالا می کشم حسابی خاکی شده ام يکی از اتاقهای طبقه بالا سقفش ريزش کرده است از درون اتاق عبور می کنم . در همين جستجو هستم که می بينم جلوی دريکی از اتاقها يک پتو آويزان است پتو را کنار می زنم داخل اتاق تاريک است پتو را بالا زده و به يک ميخ که به ديوار کوبيده شده است آويزان می کنم تا نور داخل اتاق شود اتاق دو پنجره دارد که با پلاستيک پوشيده شده است و نور ضعيفی از پلاستيکها به درون می تابد . درون اتاق حسابی شلوغ است يک گوشه اتاق يک صندوق قديمی بزرگ است و گوشه ديگر يک دست رختخواب کامل ولی حسابی کثيف قرار دارد چيزی که خيلی توجه من را به خودش جلب می کند عکسهای است که روی ديوار آويزان شده است در تمام عکسها يک نفر مشترک است اکثر عکسها يک مرد را با کت شلوار و پيراهن نشان می دهد نوع پوشش نشان می دهد که عکسها همه مربوط ه تقريبا ۳۰ سال پيش است بعضی عکسها که خيلی قديم تر هستند و در آن مرد مورد نظر جوان تر است به راحتی از روی عکس ها می توان فهميد که صاحب آنها آدم پول داری بوده چون اکثر عکسها در کشورهای اروپايی گرفته شده مثلا کنار برج ايفل يا کليسای در لندن و يا عکسهای گروهی که در خيابانهای کشورهای مختلف گرفته شده اند . هرچی به عکسها بيشتر نگاه می کنم کنجکاو تر می شوم . همه عکسها را که نگاه می کنم به سمت صندوق بزرگ می روم درب صندوق را باز می کنم . وای خدای من کلی لوازم جالب توی صندوق است يک کت شلوار قديمی و يک عصای حسابی زيبا و چند جعبه کوچک خيلی قشنگ خلاصه کلی لوازم جالب ٫ درب جعبه ها را باز می کنم توی آنها سکه های خارجی و دکمه سر دستها قديمی و سنجاق کراواتهای رنگارنگ و خلاصه کلی زرق و برق است در پايين صندوق يک سری دفترچه يادداشت پيدا می کنم يکی از آنها را بر می دارم روی آن نوشته پاريس ۱۳۴۱ شروع به ورق زدن می کنم پر از نوشته است يک صفحه را شروع به خواندن می کنم
** امروزم را به پايان رساندم اما تنها صدای نفس کشيدنهايم را بخاطر دارم و تصوير يکسری آدمهای سر گردان . کم کم مادرم را فراموش کرده ام گاهی دوست دارم که در کوچه های هميشه بارانی اين شهر فرياد بزنم و دوان دوان به دنبال مادرم بگردم ديگر هيچکس را نمی خواهم ديگر خنده مرگ را نمی توانم تحمل کنم کجا بروم کجا بروم می خواهم بيابمش ....***
ناگهان صدای بلندی مرا به خود می آورد مردی محکم در آستانه در ايستاده است و فرياد می زند
- چه کسی بتو اجازه داد که اينجا بيايی تو با چه حقی وارد خانه من شدی يا الله برو بيرون برو بيرون
سريع کتابچه را زمين می گذارم و از جايم بلند می شوم مرد آرام چوبی را که به ديوار تکيه داده شده در دست می گيرد جلو تر می روم چهره مرد مرا بخودم می آورد اين همان کسی است که در قبرستان از همه مردم فراری بود با حالت ترس و نگرانی می گويم
- ببخشيد اصلا فکر نمی کردم که کسی در اينجا زندگی کند خيلی اتفاقی به اينجا آمدم ....
بعد دوباره با همان صدای بلند حرف من را قطع می کند و می گويد :
- برو نمی خواهم برايم توضيح بدهی سريع برو بيرون
با عجله بيرون می آيم احساس خيلی بدی دارم اصلا نمی توانم خودم را کنترل کنم من کار خيلی بدی کرده بودم نبايد داخل خانه او می شدم و مرد را به خاطر می آوردم که با چه شدتی جملات را بيان می کرد تمام تنش از ناراحتی می لرزيد دوان دوان وارد جاده می شوم .
۲ مرد روستای در طول جاده در حال حرکت هستند . قدمهای خودم را سريعتر می کنم و خودم را به آنها می رسانم و سلام می کنم بعد از کمی صحبت کردن و حال و احوال پرسی يکی از آنها سوال می کند
- پسر آقای حسينی هستی
- بله توی شهر اين روزها خيلی شلوغ و کثيفه آمدم اينجا يکم استراحت کنم واقعا که هوا اينجا خيلی خوبه
- خوب معلومه از داداشت چه خبر ديگه خيلی کم مياد اين طرفها
- امسال توی زمينها چيزی نکاشته فکر کنم موقع آيش زمينش باشد اما سال بعد قصد دارد سيب زمينی بکارد
- زمينهای شما خيلی خوبه مخصوصا اينکه ۱۰ ساعت آب هم در هفته دارید
- ببخشيد راستی شما می دانيد چه کسی توی آن خانه قديمی زندگی ميکند
- آنجا را می گويی آنجا الان فقط يک ديوانه زندگی می کند اما قبلا مال آقای کليور بوده است از اربابهای قديمی اين منطقه است پدرت حتما او را می شناسد
درست می گفت پدرم در مورد کليور خيلی صحبت می کرد و کلی خاطره برای ما تعريف کرده بود . کليور از اربابهای بزرگ منطقه بود بابام می گفت حتی با دربار شاه هم رفت و آمد داشته و تمام زمينهای اين اطراف تا چند تا آبادی آنطرف تر مال او بوده است موقع انقلاب دستگيرش می کنند و مدتها توی زندان بود تا اينکه اعدامش کردند و سه تا پسر داشت که دو تای بزرگتر بچه های معقولی بوده اند برای گرفتن مدرک پزشکی به خارج رفته اند فقط پسر کوچکش اينجا بود که او هم معتاد شد همان موقع که باباش زنده بود آخر هم يک روز جسدش را توی رودخانه پيدا کردند همه می گفتن پدرش به خاطر اينکه آبرويش نرود او را کشته است . بعد انقلاب هم هيچ خبری ديگه نه از پسراش شد و نه بقيه خانواده
از دو مرد روستای خداحافظی ميکنم چند قدم به عقب بر می گردم دوست دارم دوباره توی همان خانه خرابه برگردم اما پشيمان می شوم . هوا کم کم تاريک ميشود بايد سريعتر برگردم به سمت خانه حرکت می کنم . چقدر هوای روستا تمييز است و چقدر اينجا آرام است دوست دارم برای هميشه اينجا بمانم برای هميشه ......


Wednesday, August 19, 2009

Little squirrel

A little squirrel is living far from his land. He came to this island by a wind surf ship when he was searching for foods and the ship was sunk in the stone beach of this island and never left it again. It took him few years until he found out how he could survive easily in the cold winter and the humidity of summer without any other squirrel around. Every night after long searching for food and saving them in safe place, he is standing on the highest stone near the beach, looking faraway into the east, and hoping for a new ship to come into island and bring him back to his home land. Day goes after days and winter comes after winters, he is getting elder and it becomes more difficult for him to search for foods and keeps them safe or even remembers their hidden place. Now there is an only one way left, he should pack everything he has and makes a small raft and driving it into east and crosses the big ocean in his way. During packing he finds out how much he will miss this land, but his home is a place that his heart pointing it. The sea is calm and the sun is shiny and after few days he runs out of every water and foods. He lies down on his back, looks up straight to the sun and he is waiting for his last moment to come. His eyes are closing slowly and his body starts getting lighter and colder. He starts remembering his entire wild homeland, the pure nature and the trees. All those beautiful and scary times he had and he knows nothing will make him happy as much as seeing his old friends and family. The draft is going slowly to the unclear destination and the squirrel is taking his last breaths. (to be continued) …

Saturday, August 8, 2009

TWOD-054

گاهی لبخند ساده رهگذری نا شناس یادآور تمام باورهای زیبایی فراموش شده من است
Sometime a simple smile of crossing by stranger on street reminds me the whole beautiful-forgotten-believes of mine.

Instants لحظات

Instants
by Jorge Luis Borges

——————————————————————————–

If I could live again my life,اگر می توانستم دوباره زندگی کنم
In the next - I’ll try, در زندگی جدید - تلاش می کردم - که
- to make more mistakes, اشتباهات بیشتری انجام دهم
I won’t try to be so perfect,سعی نکنم که بهترین باشم
I’ll be more relaxed,بلکه تلاش کنم آسوده ترین باشم
I’ll be more full - than I am now,سعی می کردم ساده تر بنگرم حتی ساده تر از اکنون خود
In fact, I’ll take fewer things seriously, در حقیقت چیزهای کمتری را جدی بگیرم
I’ll be less hygenic, کمتر محتاط باشم
I’ll take more risks, بیشتر خطر کنم
I’ll take more trips, به سفرهای بیشتری بروم
I’ll watch more sunsets, غروب آفتاب را بیشتر تماشا کنم
I’ll climb more mountains, از کوهها بیشتر بالا بروم
I’ll swim more rivers, در رودخانه ها بیشتر شنا کنم
I’ll go to more places - I’ve never been, جاههای بیشتری را ببینم که تا حالا ندیده ام
I’ll eat more ice creams and less (lime) beans, چیزهای شیرین را بیشتر و چیزهای ترش را کمتر بخورم
I’ll have more real problems - and less imaginary مشکلات واقعی بیشتری از مشکلات تخیلی خود داشته باشم
ones,
I was one of those people who live روزی من هم مانند یکی از افرادی بودم که هر دقیقه از زندگیشان را
prudent and prolific lives - با دقت و احتیاط بالا زندگی می کنند
each minute of his life, تمام دقایق زندگی را
Offcourse that I had moments of joy - but, البته که روزهای خوبی هم داشته ام - اما
if I could go back I’ll try to have only good moments,اگر دوباره برگردم تنها تلاش می کنم که روزهای خوب داشته باشم

If you don’t know - thats what life is made of, اگر اکنون نمی دانی که زندگی از چه ساخته شده است
Don’t lose the now! پس اکنونت را بیهوده هدر نده

I was one of those who never goes anywhere من یکی از افرادی بودم که هیچ جا نمی رفتم
without a thermometer, مگر اینکه دماسنجم با من بود
without a hot-water bottle, بطری آب داغم باید با من می بود
and without an umberella and without a parachute, چتر باران و چتر نجاتم باید با من می بود

If I could live again - I will travel light, اما اگر دوباره زندگی کنم اینبار سبک سفر خواهم کرد
If I could live again - I’ll try to work bare feet اگر دوباره زندگی کنم اینبار با پای پیاده سفر خواهم کرد
at the beginning of spring till چه در اوایل بهار
the end of autumn, چه در اواخر پاییز
I’ll ride more carts, ارابه های بیشتر سوار خواهم شد
I’ll watch more sunrises and play with more children,طلوع آفتاب را بیشتر تماشا خواهم کرد با بچه ها بیشتر بازی خواهم کرد
If I have the life to live - but now I am 85, همه بسته به این است دوباره زندگی کنم
- and I know that I am dying اما اکنون ۸۵ سال دارم و می دانم که به زودی خواهم مرد

Monday, July 13, 2009

TWOD-053

everybody are regretted to be like her/him but nobody actually want it to be like her/him and this makes winners stand alone. 

همگان حسرت بودنش را می خوردند اما هیچ حاضر به شدنش نبود و این باعث می شود که برندگان همیشه تنها بمانند.


Tuesday, June 2, 2009

TWOD-052

سادگیها در پشت مفاهیم پیچیده زندگی گم شده اند و فرعیات امروز اصلیترین نیازهای بشری به حساب می آیند
every simple is lost in the middle of complex concept of life and every minor leads the basic need of modern society!

TWOD-051

گاهی بعضی خواسته های قویتر مانعی بزرگی بر خواسته های کوچکتر هستند و دلیل اصلی نرسیدن به آنها
Sometime our small dreams are hidden under bigger one and because of that never had chance to become true!

سوغاتی

تا خانه دوان دوان حرکت کردم از هرچي کلاس تابستاني و برنامه فوق العاده که براي تابستان داشتم متنفر بودم آخه نمي دانستم چرا من نبايد از اين تعطيلات همان طور که خودم مي خواهم استفاده کنم حالا براي فردا کلي کار هم دارم معلم علوم گفته بايد نفري يک حشره با خودمان بياوريم تا بتوانيم روي آن تحقيق کنيم ... اه ... سعي مي کنم زياد کلمات معلم را به خاطر نياورم ... کم کم به نفس نفس افتاده ام دوست ندارم دوباره دير برسم و تمام هدايا تقسيم شده باشد. آخه پدرم از سفر مکه دیشب برگشت و قرار شد امروز صبح هدايا را تقسيم کنند همه هم آمده اند مخصوصا که بچه های برادرم به هیچی رحم نمی کنند هرچه به مادرم التماس کردم که امروز را بي خيال شود و من کلاس نروم قبول نکرد. جلوي در مي رسم ديگر نفسم بالا نمي آيد هواي گرم تابستان امان آدم را مي برد با سرعت داخل ميشوم مادر تا من را می بيند مي گويد : بدو دست و صورتت را بشور مي خواهيم نهار بخوريم و من بدون مقدمه مي گويم مامان بابا براي من چي آورده.
- من نمي دانم خودت برو ازش بپرس الات توي اتاقه
با سرعت به سمت اتاق مي روم و وارد مي شوم و بلند سلام مي کنم پدرم تا من را مي بيند سوال مي کند مدرسه بودي
- آره
- چيه تجديدي داري امسال
- نه اينها کلاس تقويتي است اصلا هم بدرد نمي خورد مامان من را بزور مي فرستد
- نه بچه وقتي مامانت مي گويد برو حتما دليل دارد
- رضا یک سال از من جلوتر است پس چرا او نمی آید تازه پارسال هم نرفت.
- خوب دليل ندارد يک چيز براي همه بدرد بخور باشد راستي بتو هنوز چيزي ندادم درسته
- نه! ( قلبم از هيجان مي زد تمام هفته پيش منتظر بودم ببينم بابا براي من چي مي آورد پدر دست در کيف کنارش کرد و يک بسته کوچک در آورد و به من نشان داد)
- پدرم گفت بيا فقط همين براي من باقي اينم براي تو
دست کردم بسته را گرفتم با سر تکان دادم گفتم ممنون و با سرعت از اتاق خارج شدم تا ببينم توي بسته چي هست توي راهرو سريع بازش کردم توش يک ساعت SEIKO5 بود يک ساعت مردانه بزرگ. دور دستم بستم خيلي بزرگتر از من بود تازه خيلي هم سنگين بود آخه کي براي يک بچه ساعت به اين گنده اي مي آورد ساعت را توي جيبم کردم و رفتم سراغ رضا گفتم رضا بابا براي تو چي آورده است
- يک هواپيما که با نخ به سقف مي بنديش و مي چرخد خيلي باحال است انگار پرواز مي کند براي محسن هم يک قطاربرقی آورده تو هم اگر بودي چند تا تفنگ و ماشين برقي باحال بود اما نبودي همه را بقيه برداشتند
همان طور که رضا داشت حرف ميزد اشک در چشمان من جمع شد چرا توي روزي به اين مهمي من نبايد خانه باشم من اين ساعت را نمي خواهم بعد رضا با سرعت جعبه بزرگي را از بالاي کمد پايين آورد و گفت اين همان است و درد من دوبرابر شد سرم را پائين انداختم تا رضا اشکهايم را نبيند و به سمت پله ها رفتم و روي پله هاي خروجي خانه سرم را دستها گرفتم و شروع کردم به گريه.
صداي مامان بلند بود مدام من را صدا مي کرد مي گفت بيا نهار اما اصلا دوست نداشتم آنجا بروم آنقدر ناراحت بودم که خدا مي داند. بعد مادر آمد و چند بار گفت چي شده چرا گريه مي کني بلند شد غذا سرد شد و من که ديگه طاقتم سر آمده بود بلند گفتم : نمي خواهم نمي خواهم و بعد ساعت را از جيبم در آوردم و به طرفي پرت کردم گفتم آخه اين هم شد هديه يک ساعت پير مردي براي من اورده.
مادر پش کلم زد و گفت دگيه اين حرف را نزن حالا بلند شو بيا نهار
- نمي خواهم نهار نمي خورم ديگه هم از فردا اين کلاسهاي بدرد نخور را نمي روم
- چه ربطي به کلاسها دارد
- خيلي هم ربط دارد من هم اگر نمي رفتم الان يک هواپيما يا قطار شايد هم ماشين داشتم تازه اصلا چرا رضا و محسن نبايد اين کلاسهاي تابستاني را بروند
- من که از خدام هست آنها هم بيايند اما خوب آنها هيچ وقت به حرف من گوش نمي دهند حالا خودت را ناراحت نکن تاره ساعت که بهتر هم هست. پاشو بيا نهار بخور ديگه نمي گم.
بعد رفت من هم براي اينکه اعتراض خودم را بيشتر نشان بدهم داخل حياط رفتم و کنار در ورودي نشستم ... اه ... حالا بايد براي فردا يک حشره هم پيدا کنم. از آن طرف کوچه حميد و علي رضا با يک توپ پيدايشان مي شود با سرعت به سمت آنها مي روم و تا پايم به توپ مي خورد همه چيز را فراموش مي کنم.
هوا کم کم تاريک شده است به خانه بر مي گردم و يواشکي وارد آشپزخانه مي شوم کمي نان و پنير با سبزي بر مي دارم و به روي پله ها بر مي گردم و تا ته همه اش را مي خورم و کمي دوباره گريه ام مي گيرد و بلاخره بلند مي شوم مي روم بخوابم هنوز سرم را زير ملافه نکرده ام که مادر مي رسد تا من را براي خوردن شام ببرد اما دوباره با اعتراضهاي من روبرو مي شود خلاصه او مي رود و من هم توي رختخواب آنقدر فکرها عجيب غريب مي کنم مثل ول کردن خانه و رفتن به یک جای دور و یا فروختن ساعت تا اینکه خوابم مي برد.
صبح با صداي مادر بلند مي شوم و تا چشمهايم را باز مي کنم دوباره تمام حوادث ديروز جلوي چشمهايم مي آيد با ناراحتي مي گويم من مدرسه نمي روم مادر مي گويد
- خيلي خوب حالا بلند شو صبحانه بخور نمي خواهد تو هم بروي اصلا اگر من شانس داشتم خدا بچه هاي لجبازی چون شما ها به من نمي داد پاشو تو هم برو توي کوچه براي خودت ولگردي دلم را خوش کرده بودم لااقل تو يکي يکم حرف گوش کن هستي. ديگه نمي خواهم تو هم برو بيا برو هرجا که دلت خواست.
از حرفهاي مادر ناراحت مي شوم و مي فهمم که او هم به اندازه من ناراحت است اما خوب کاری از او ساخته نيست و طبق معمول من بايد دوباره کوتاه بيايم. آرام بلند مي شوم همه سر سفره صبحانه هستند آرام با قيافه بق کرده مي نشينم و سريع صبحانه را مي خورم و تا مي خواهم بروم پدر مي گويد امروز صبح جاي نرويد مي خواهم ببرم برايتان لباس و کيف و کفش بخرم من با ناراحتي به راهم ادامه مي دهم و مي گويم من کلاس دارم بايد بروم براي آن دو تا بخريد من اصلا نمي خواهم.
به سمت مدرسه مي روم ... اه ... تازه يادم آمد بايد يک حشره با خودم ببرم. تو راه مدام دنبال مورچه یا پروانه و از اینجور چیزها می گردم. يکهو يادم مي آيد جلوي مغازه گوشت فروشي آقا صفدر هميشه کلي مگس و زنبور و حشره هاي عجيب غريب جمع مي شوند اتفاقا تو راه من هم هست. يک پلاستيک از مغازه آرش مي گيرم و به سمت قصابي آقا صفدر حرکت مي کنم درست حدس زده بودم روي آشغال گوشتهاي جلو مغازه کلي مگس و زنبور جمع شده است يک زنبور قهوه اي و سه تا طلائي آرام به سمت آنها مي روم چند بار تلاش مي کنم آنها را بگيرم اما موفق نمي شوم بطوريکه زنبور قهوه اي حساس مي شود و ديگر روي آشغالها نمي نشيند سعي مي کنم او را روي هوا بگيرم که صداي آقا صفدر بلند مي شود
- بچه چکار مي کني ببينم کاري مي کني اين سر صبحي زنبور ها را به جان ما بياندازي ولشون کن
- من فقط مي خواهم يکي از آنها را بگيرم
- برو بچه برو ... اه ... زنبور مي خواهي چکار ... برو
به کنار مي آيم و هنوز خيلي دور نشده ام که يک زنبور طلائي را روي يک پوست خربزه کنار خيابان مي بينم با سرعت کنار او مي روم و با پلاستيک او را شکار مي کنم و به سمت مدرسه مي دوم.
توي کلاس همه يکي يک حشره گرفته اند و تو ي همان اوضاع چشمم به توپال مي افتد از او با آن لباسهاي اتو کشيده و جعبه مداد رنگي 24 تاي اش بدم مي آيد. او تا من را مي بيند با سرعت جلو مي آيد و مي پرسد چي آورده اي مي گويم زنبور تو چي
- من ديروز با بابام رفتيم دانشگاه از آزمايشگاه آنجا دو تا عنکبوت نپتون گرفتم دکتري که آنجا بود دوست بابام بود مي گفت نسل آنها توي طبيعت دارد انقراض پيدا مي کند براي همين من مي خواهم دوتا از آنها را بزرگ کنم . ببين چقدر قشنگ هستند
بعد جعبه خيلي خشگل ديوار هاي شيشه اي را به من نشان مي دهد که توي آن دو تا عنکبوت خيلي قشنگ هست. هنوز کاملا از ديدن آنها لذت نبرده ام که توپال مي گويد راستي بابات برايت چي آورد .
کاش اصلا ديروز موضوع پدرم را نمي گفتم خواستم برايش کلاس بگذارم گفتم پدرم رفته خارج تازه برگشته کلي هم سوغاتي آورده اما حالا مانده ام براي که حسابي حال او را با اين حشرات عجيب و باحالش بگيرم مي گويم
کلي چيز آورده فرصت نداشتم همه اش را باز کنم چيزهاي مثل هواپيما و قطاربرقی ، ماشين برقی و خلاصه کلي چيزه ديگه و بعد با سرعت سر جايم مي نشينم.
از مدرسه با سرعت بيرون مي آييم معلم بما گفته هر کس حشره اي را که گرفته براي يک هفته نگه دارد و به او غذا بدهد و تمام خصوصيات آنها را با دقت نگاه کنيد و گزارش بنويسيم به زنبور بيچاره توي پلاستيک نگاه مي کنم چه کسي حال دارد او را براي يک هفته نگاه دارد درب پلاستيک را باز مي کنم تا برود. هفته بعد دوبار يکي ديگه مي گيرم مي برم تازه سر حال تر هم هست اگر هم پرسيد معلوم است زنبور چي مي خورد گوشت و آشغال . آره ... و قدم زنان بسمت خانه مي روم
توي خانه همه دارند نهار مي خورند من هم به جمع بقيه اضافه مي شوم پدر مي گويد نهارت را خوردي جاي نرو تا براي تو هم برويم خريد. رضا مي گويد محمد اگه ببيني چه کفشهاي خريدم همان هاي که پشتش ابي بود بندهاي سفيد سياه داشت که نشانت دادم. محسن هم مي گويد : آره .. لباسهاي من هم خيلي باحال شد آن شلوار مشکي را خريدم.
با خودم فکر مي کنم من هم حتما همان کفش قرمز و سفيد بسکتبال را مي خرم خيلي باحال بود.
با پدرم بيرون مي آئيم مستقيم مي برمش درب همان مغازه کفش فروشي به صاحب مغازه کفش را نشان مي دهم او هم مي اورد اما تا پدر کفش را مي بيند مي گويد :
- بابا اين که قرمزه دخترانه نيست تازه خيلي هم گران است با اين پول مي تواني دو تا کفش بخري
- نه بابا کفش بسکتبال است ببين ساقش هم بلنده تازه دختر ها که پاي به اين بزرگي ندارند
- نه بابا جون اين بدرد مدرسه نمي خورد يک چيز مردانه تر بر دار بيا مثل همان که براي رضا خريديم براي تو بخريم
اصلا دوست نداشتم از آن کفش بخرم تازه رضا همش مصخره ام کند بگويد رفته عين مال من خردي خلاصه من هرچي اصرار مي کنم پدرم قبول نمي کند و عين همان کفش رضا را براي من هم مي خرد و من ديگر توي هيچ چيز نظر نمي دهم و با کلي لباس بد رنگ و عجيب بر مي گرديم. پدرم جلوي بازار يک تاکسي مي گيرد و لباسها را به اتفاق کمي خريد که براي خانه کرده ايم عقب ماشين مي گذاريم و سوار مي شويم پدر و راننده مدادم از قيمتها و گراني حرف مي زنند و من دوباره ناراحت و شاکي یک گوشه نشسته ام و از شیشه بیرون را نگاه می کنم ديگه اصلا هيچي برايم مهم نيست دوباره از پدرم بدم مي آيد آخه چرا نگذاشت من آن کفشها را بخرم تازه شلوار و کاپشن سورمه اي هم اصلا دوست ندارم اگر آن کفشها را مي خريد کلي مي توانستم تو مدرسه حال کنم. خلاصه تاکسي ايستاد و پدر با راننده هنوز گرم صحبت بودند پدرم در حين صحبت پول را حساب کرد و پياده شد و ماشين دور شد پدر آنقدر سرگرم صحبت بود و من آنقدر ناراحت که هر دو يادمان رفت که وسايلمان عقب ماشين جا مانده کمي که جلو تر رفتيم بابام يادش امد ولي کلي دير شده بود يک 15 دقيقه هم آنجا ايستاديم اما خبري نشد خلاصه با دست خالي خانه برگشتيم من که داشتم از ناراحتي مي مردم. حالا همان کيف و کفش را هم ندارم با لباهي آويزان به پدرم نگاه کردم گفتم:

- بابا بر نمي گرديم دوباره براي من خريد کنيم آخه همه چيز را با خودش برد
- نه بابا ... نه حوصله دارم و نه پولي براي من مانده امروز چقدر تو غر زدي ديوانه ام کردي بچه همين مي شود از بس که سر آن کفش نق نق کردي که پاک من را گيج کردي يک دقیقه آرام باش.
- من به قول بابام خفه خون گرفتم و تا خانه فقط با خودم غرغر کردم.
شب دوباره سر ميز شام نيامدم مادرم مدام مي گفت حالا مي رويم دوباره مي خريم بگذار اول ماه بشود الان که ديگه پولي نداريم . اما من نمي توانستم قبول کنم که روز ثبت نام سال جديد که دو هفته ديگر است با همان لباسهاي سال پيش بروم همه حتما به من مي خندند. خودم را به رختخواب رساندم و فردا هم هر کار مادرم کرد ديگر سر کلاس نرفتم چون احساس مي کردم مقصر تمام بد بختي هاي من اين کلاس تقويتي احمقانه است که اگر نبود من الان صاحب يک هديه خوب و لباس نو بودم. تمام آن روز تو حياط پرسه زدم و براي اينکه واقعا از دست تمام چيزهاي دوروبرم خلاص شوم با اسرار مادرم را راضي کردم تا همان شب به اتفاق برادر بزرگترم به شهرستان بروم او همیشه هفته ای دوبار می امد و می رفت . فرصت خوبی بود تا در اين مدت کوتاهي که از تابستان مانده توی روستا باشم آنجا را خيلي دوست داشتم. دوستهاي خوبي هم توي روستاي خودمان داشتم.
کم کم در روستا همه چيز را فراموش کردم دوباره يک بچه آفتاب سوخته شيطان شدم و از فکر توپال و مدرسه و آن معلم حشره باز خلاص شدم بلاخره دو هفته هم سريع گذشت و من بايد بر مي گشتم خانه تا براي ثبت نام برويم در تمام طول راه دوباره به مشکلات و بي لباسي فکر مي کردم مدادم با خودم تکرار مي کردم که اگر براي من لباس نخرند من اصلا مدرسه هم نخواهم رفت آخه چطور مي توانم مدرسه بروم.
از پله هاي خانه بالا رفتم مادر تو راهرو نشسته بود و داشت برنج پاک مي کرد بلند سلام کردم و رفتم او را بوسيدم مادر گفت که سريع بروم حمام.
لباسهايم را در آوردم و با لباسهاي که مادر به من داد وارد حمام شدم حسابي خودم را شستم ايامي که در روستا هستم کمتر به نظافتم خودم مي رسم البته حمام رفتن آنجا هم خيلي سخت است بايد برويم حمام بيرون.
توي دلم مدام مي خواستم حرف و صحبت لباسها را پيش بکشم. اما چون تازه رسيده بودم خجالت مي کشيدم خلاصه کنار مادر که الان توي آشپزخانه داشت غذا درست مي کرد ايستادم و شروع کردم به او نگاه کردند مادرم که فهميده بود من چيزي مي خواهم گفت:
- خوب خوش گذشت. از دست ما راحت شدي. ما هم از دست غرغر کردنهاي تو دو هفته اي راحت بوديم. چيزي مي خواهي که اينجوري به من نگاه مي کني
- نه
و بعد بيرون آمدم رفتم سر کمد وسايلم درب کمد را به سختي باز کردم چيز بزرگي را به زور توي کمد کرده بودند .. يک جعبه مقواي بزرگ بود اندازه يک جعبه ميوه بزرگ با زحمت آن را بيرون آوردم و درب آن را باز کردم خداي من چي مي ديدم.
کفشهاي که مي خواستم و همان کاپشن زرد رنگ و شلوار جين چه باحال تازه يک چيزه ديگر هم بود که اصلا باورم نمي شد يک پاچينکوي کوچک که مدتها عاشق او بودم چون عين همين را توپال توي خانه خودشان داشت خيلي باحال بود ... خيلي ... به سمت آشپزخانه دويدم گفتم مامان ... مامان ... آنها همه مال منه.
- آره فکر کردي براي کي هست
- چه خوب همان کفشهاي که مي خواستم و همان کاپشن و بازي پاچینکو. ولي آن بازي که خيلي گران بود. من تا حالا نگفته بودم برام بخریدش
- آره ولي از بس تعريف کرده بودي همه مي دانستيم که چي هست حالا برو از بابات تشکر کن تو آن اتاق نشسته برو
به سمت اتاق مي روم کمي لباسم را مرتب مي کنم و موهايم را صاف مي کنم وارد مي شوم و مي گويم سلام بابا خيلي ممنون.

Friday, May 15, 2009

TWOD-050

چقدر فرو رفته ایم در باور جامعه تا شاید بتوانیم بر اقتباس ناقص خود از آرزوهای بی سرانجام انسانی سر پوش بگذاریم
We were gone down deeply to the severe social believes to cover our defective accuracy of vain human dreams

TWOD-049

چگونه سکون معنی پیدا می کند وقتی هدف رسیدن به انتهای خط دوار بشریست
How can we be stabilize when arriving to the end of circular mankind line is the main goal of living

Thursday, May 14, 2009

سنگکی

تمام طول شب به مسافرت شمال فکر می کردم اصلا خوب نخوابيده بودم از اينکه فردا می رويم شمال حسابی خوشحال بودم مامانم با بقيه پريروز راه افتاده بودن اما چون من و رضا توی ماشين جا نشديم قرار شد با بابام دو روز بعد برویم. مامانم موقع رفتن خيلی سفارش کرد که حتما لباس تازه بپوشيم و مثل بچه يتيمها بلند نشويم بياييم. آخه هفته پيش کلی خريد کرده بوديم برای من يک شلوار خاکستری کتان با يک بلوز مخمل و کفشهای سفيد خريده بودن خيلی آنها را دوست داشتم.
توی خواب و بيداری مدام به سفر شمال فکر می کردم که با صدای بابام از جا بلند شدم بلند بلند اسم رضا را صدا می زد با چشمهای پف کرده تا دم در اتاق رفتم و بابام را ديدم که کنار در ايستاده تا من را می بيند بلند می گويد :
- مگه بچه نمی شنوی دارم صدات می کنم چرا بيدار نمی شوی
- آخه شما رضا را صدا می کرديد او هنوز خوابيده می خواهيد بيدارش کنم
- نه نمی خواهد تو مغازه نان سنگکی را بلدی
- آره چند بار با زهرا خانم رفتم از آنجا نان گرفتم پشت بازاره
- خيلی خوب اين ده تومان پول خورد را می گيری و دوتا نان می خری. بدو می روی مي ایی می خواهم تا قبل از بيدار شدن آقا مهدی اينجا باشی. سریع بدوی ها و بدون نان هم بر نگردی خانه که پس کلگی می خوری.
از خانه بيرون می ايم هوای بيرون هنوز سرمای صبح را دارد به طرف ديگر خيابان می روم آخه ان طرف آفتاب هست و می توانم گرم بشوم توی راه مدام به برنامه های امروزم فکر می کنم بايد يادم باشد که حمام بروم و بعد شلوارم را اتو کنم . اين اولين بار است که خانه دوست مامان می رويم آنها توی شمال زندگی می کنند. مامان می گوید شمال تنها جای است که خستگی آدم کامل از تن بیرون می شود. اما من نمی دانم منظورش چیست اما توی این ده روزی که مدرسه ها تعطیل شده فقط مدام به رفتن فکر می کنم خیلی دوست دارم برای اولین بار دریا را ببینم. مامان می گفت خانواده آقای ادبی آدمهای پولداری هستند و زمانی تمام زمينهای منطقه سرآسياب مال آنها بوده آنها از اربابهای قديم بوده اند به همين خاطر ما باید کلی در مورد بازی کردن مان و حرف زدن مان مراقب باشیم. موقع راه رفتن به سمت نانوایی مدام خودم را توی لباسهای جديد می ديدم به کفشهايم توی پام نگاه می کنم حسابی کهنه شده اند حتی لنگ چپ آن هم سوراخ شده ولی خوب به زودی از دست آنها راحت می شوم و با کفشهای نو راهی مسافرتم. توی همين فکرها هستم که به مغازه نانوائی می رسم صف نانوائی حسابی شلوغ است فکر کنم حدود ۱۸ نفر توی صف باشند آخر صف می ايستم اما هوا هنوز سرد است کنار جوی آب روبروی نانوائی يک سکوی سيمانی است که پرتو آفتاب به آن تابيده است به نفر جلوی نگاه می کنم و به او می گويم :
ببخشيد من جايم پشت سر شماست و اونجا روی سکو نشسته ام اشکالی ندارد
مرد با تکان دادن سر تاييد می کند و من هم روی سکو روبروی آفتاب می نشينم پرتو آفتاب به صورتم برخورد می کند و صورتم را حسابی گرم می کند. احساس خوبی دارم آرام چشمهايم را می بندم و به برنامه امروزم فکر می کنم اول شلوارم را اتو خواهم کرد و بعد ...
مردی شانه ام را تکان می دهد و بلند می گويد بچه بلند شو برو خانه خودتان بخواب اينجا که جای خواب نيست بلند شو می خواهم اينجا را جارو کنم. سراسيمه از خواب بلند می شوم صف نانوائی کاملا خلوت است سريع خود را به مغازه می رسانم شاگرد نانوا هم دارد سنگريزهای روی زمين را جمع می کند از او می پرسم ببخشيد من دو تا نان می خواهم
- نان تمام کرديم برو بعد از ظهر بيا
- حتی دوتا هم نداريد
- نه گفتم که نداريم
- اينجا نانوائی نزديک سراغ نداريد نان سنگکی داشته باشد
- فکر کنم چند تا خيابان بالاتر بعد از تقاطع سعدآباد یک نانوایی باشد. شاید آنجا چیزی گیرت بیاید.
با سرعت به سمت نانوائی حرکت ميکنم يکم دلهره دارم می ترسم دست خالی برگردم خانه. یادم هست که رضا مي گفت اگه بابا بهت پشت گردنی بزند برای هميشه لکنت زبان پيدا می کنی مثلا همين اکبر آقا کارگر بابا اون يک بار از دست بابا کتک خورده برای همين هم هست که هميشه موقع حرف زدن لکنت زبان دارد.
موقع راه رفتن دستم را به ديوار خانه ها توی پياده رو می کشم و به سمت نانوائی حرکت می کنم گاه گاهی هم از روی موزايکهای که سر راهم قرار دارد بالا پايين می پرم سعی می کنم که پايم روی موزايکهای که قرمز رنگ نرود . به سر تقاطع اصلی که می رسم آدرس نانوائی را از يک نفر می پرسم و او جای آن را به من نشان می دهد. از دور به نانوائی نگاه می کنم کسی توی صف نيست به سرعت قدمهايم اضافه می کنم ولی وقتی به نانوائی می رسم می بينم که تعطيل است داخل مغازه کنار نانوائی می نشینم پسری با يک دستمال دارد ويترين مغازه را تمييز می کند از او می پرسم ببخشيد اين نانوائی کی باز ميکند
- امروز روز تعطيلش هست تا فردا باز نمی کند اگه نان می خواهی برو يک جای ديگر
- اين طرفها نانوائی سنگکی غير از اين نيست
- برو سمت ميدان پایینی يکی آنجا هست
- الان دارم از آنجا می آيم نان تمام کرده بود جای ديگه سراغ ندارید
- يکی دیگر هم هست اما يکم دوره باید تا انتهای این بلوار بروی.
بدون اينکه جمله ديگه ای بگویم به سمت انتهای بلوار حرکت می کنم. فکر اینکه تا آخر عمر باید با لکنت زبان حرف بزنم باعث می شود به سرعت قدمهایم اضافه می کنم. دوباره موقع حرکت بازی با موزائيکهای کف پياده رو را شروع می کنم. تند تند از روی آنها می پرم. بعد از مدت زیادی بالا پایین پریدن به جلوی نانوائی کاملا خلوت است می رسم. يک نفر از کنارم رد می شود و جلوی نانوائی می ايستد و دست در جيبش می کند احساس می کنم که بايد صاحب نانوائی باشد از او می پرسم ببخشيد کی پخت می کنيد
- تا يک ساعت ديگر ولی اگر نان می خواهی همين جا بايست چون تا چند دقيقه ديگر صف شلوغ می شود. آرام به ديوار تکيه می دهم و درنانوائی با صدای بلندی باز می شود و مرد وارد آن می گردد. صف لحظه به لحظه شلوغتر می شود وقتی نانوا اعلام می کند نان آماده است صف طولانی درست شده خيلی خوشحالم که بلاخره نان می گيرم. مرد نانوا رو به من می کند و می گويد چند تا می خواهی بلند می گويم ۱۰ تومان بعد دست می کنم توی جيبم تا پول خوردها را در بیاورم وقتی دستم را بيرون می آورم تنها ۳ تومان توی آن دستم هست. فکر کنم يک ۵ تومانی و يک ۲ تومانی از جیبم بیرون افتاده. مرد نانوا دو تا نان جلوی من می گيرد بهش می گويم ببخشيد من ۳تومان بيشتر ندارم با ناراحتی يک نان روی سکو پرتاب می کند و نان ديگر را با تيغ نصف می کند و به من می دهد و بلند می گويد نفر بعدی...
هوا حسابی گرم شده و آفتاب کم کم دارد اذيتم می کند. حالا از توی سايه حرکت می کنم تا از نور آفتاب در امان باشم بی اختيار از نان گرم می کنم و می خورم چقدر لذت بخش است بوی نان مدام اشتها من را زياد می کند. از کنار مسجدی رد می شوم که صدای اذان مرا بخودم می آورد تازه می فهمم که الان چه موقع از روز است با سرعت به سمت خانه می دوم در راه مدام موزايکها را می بينم که با سرعت از زير پايم می گذرند. اه پايم رفت روی يک موزايک قرمز رنگ و بعد بدن توجه به رنگ موزاییکهای پیاده رو تند تند روی آنها می دوم.
از پيچ سر کوشه دور می زنم و وارد کوچه می شوم ماشن خودمان را می بينم که جلوی در پارک شده و بابام جلوی ماشين تکيه داده از دور معلوم است که حسابی عصبانی است قدمهايم را آهسته تر می کنم بابام تا من را می بيند با سرعت به سمت من حرکت می کند من در جای خودم ميايستم و چشمهايم را می بندم چند لحظه می گذرد حالا سنگينی سايه اش را کاملا احساس می کنم. تمام موهای پشت گردنم سیخ می شود. بر خلاف انتظارم او بازوی من را می گيرد و من را به سمت جلو حل می دهد و می گويد تا حالا کجا بودی زود برو سوار شو دير شد تا نصف شب هم نمی رسيم و من دوان دوان به سمت درب حياط حرکت می کنم به درب که می رسم می بينم بسته است بابام ميگوید:
- داری چکار می کنی برو سوار شو بچه
-آخه لباسهايم را نپوشيده ام
- نمی خواهد برو سوار شو وقت نداريم . من عقب ماشين کنار رضا می نشينم و رضا هم که انگار يک آدم مريض بهش نزديک شده خودش را عقب می کشد و کنار پنجره ديگر ماشين می نشيند و از گوشه چشم يک نگاه عبوس به من می کند و بعد به بيرون خيره می شود . لباسهای نو خودش را تنش کرده و دکمه های پيراهنش را تا آخر بسته و موهايش را به يک طرف شانه کرده بوی عطر من را می دهد ديشب کلی خواهش می کرد که من اجازه بدهم از عطرم استفاده کند ولی من قبول نکرده بودم آخه دفعه پيش که بهش اجازه دادم نصف آن را روی خودش خالی کرده بود. فکر کنم الان خودش بدون اجازه برداشته زده. رديف جلو هم آقا مهدی نشسته و ماشين با سر وصدا به راه می افتد. ته نان را که حالا ديگر چيزی ازش باقی نمانده به همه تعارف می کنم اما کسی تمایل نشان نمی دهد خودم آرام شروع به خوردن می کنم. موسیقی توی ماشین من را بفکر می اندازد حالا به دوستهای مامانم فکر می کنم که وقتی برسيم فکر می کنند من مثل بچه يتيمها هستم و به مامانم که از خجالت جلوی دوستاش نمی داند چکار کند اشک توی چشمهام جمع می شود و می زنم زير گريه.
بابا با صدای خشن و آرام خودش می گويد: چته بچه نق نق می کنی اگر گذاشتی من رانندگی کنم امروز حسابی از دست تو اذيت شدم
- آخه من لباسهای تازه ام را نپوشيدم و حمام هم نرفتم
بعد بابا و آقا مهدی می زنند زير خنده و بابا با همان حالت جدی می گويد: بابا کی به تو نگاه می کند تازه تو هرچی نا مرتب تر باشی بهتر به نظر می آيی مگه دختربچه ای. مرد که نبايد زیاد به خودش برسد مثلا ببين همین رضا نگاه کن درست عين تربچه شده و بعد همه به خندیدن ادامه می دهند و منم یک ریشخند می زنم. کم کم آرام می شوم به رضا نگاه می کنم که یکم چپ چپ به من نگاه می کنم و بعد دوباره به بیرون نگاه می کند. یک لحظه بعد مثل اينکه موضوع مهمی به ذهنم رسيده باشد از او می پرسم راستی شما برای صبحانه چه کار کردید؟


Monday, May 4, 2009

سال نو

بهار سال ۱۳۷۶
امسال سال نو با بقيه سالهای من خيلی فرق می کرد برای اولين بار بود که می توانستم به دور از خانواده سال جديد را آغاز کنم با وجود مخالفتهای مادرم و خواهرم بلاخره آنها را راضی کردم که غيبت من را نديده بگيرند نمی دانستم در اين سال جديد با اين روحيه سرگردان اوقات خوشی را خواهم گذراند يا نه خواهرم مدام به من تذکر می داد که تنهای در يک شهر ديگر آن هم در ايام سال نو حتما بتو فشار خواهد آمد اما بدون توجه به صحبتهای آنها بلاخره راه افتادم قبلا برای جای اقامت با يکی از دوستانم در دانشگاه صحبت کرده بودم مادر بزرگ دوست من سال قبل فوت کرده بود اما خانه آنها در رشت هنوز دست نخورده باقی مانده بود دوستم محمد از خانه مادر بزرگش خاطرات زيادی برای من تعريف کرده بود و آخرين باری که من خانه آنها در تهران بودم پدرش پيشنهاد داد که هر وقت خواستم می توانم از خانه آنها در رشت استفاده کنم تا اينکه در اين عيد تصميم خودم را به آنها گفتم پدرش کلی از تصميم من برای ماندن در ایام عید تعجب کرده بود.
بلاخره اتوبوس با هر بد بختی که بود به مقصد رسيد هوا کاملا ابری بود و نسيم خنکی می وزيد . جلوی درب ترمينال يک تاکسی می گيرم و آدرس خانه را به او نشان می دهم خانه نزديک ميدان شهرداری رشت بود تقريبا مرکز شهر من عاشق خانه های مرکز شهر هستم جای که شلوغی بيداد می کند و در هر لحظه مردم فراوانی را با روحيات متفاوت در کنار هم می توانی ببينی . تاکسی جلو در خانه متوقف می شود از تاکسی پياده می شوم يک درب فلزی قديمی در مقابل خودم می بينم هيچ چيز به اندازه يک جای جديد برايم جالب نيست . کليد را در قفل می چرخانم و درب با زحمت زيادی باز می شود تمام لولا های آن زنگ زده است. وارد حياط می شوم. يک حياط خلوت کوچک است اما می دانم در پشت خانه حياط بزرگی انتظار مرا می کشد چون محمد از حياط پشت خانه خيلی تعريف کرده بود . از پله های بالا می روم درب طبقه دوم قفل است کليد آن را نيز همراه دارم بعد از باز کردن درب وارد می شوم بوی نم تندی در اتاق پيچيده است پنجره ها را باز می کنم يک اتاق قديمی با ديوارهای آبی رنگ و يک تراس کوچک به سمت حياط خلوت تقريبا تمام چيزهای که برای زندگی لازم است در اين خانه پيدا می شود و تمام خانه مرتب است حتی روی ديوار پر از تابلو ها و عکسهای قديمی است وسايلم را گوشه اتاق می گذارم فکر کنم بايد اول چيزهای مورد نظر خود را پيدا کنم پس بلند می شوم و دنبال جای گاز و يخچال و بخاری می گردم . بخاری را پيدا می کنم و روشن می نمايم بوی نا مطبوعی از آن بلند می شود انگار مدتها است که از اين بخاری استفاده نشده و ديگر وسايل هم همين بوی را می دهند . يک دستمال توی يخچال می کشم و آن را به برق می زنم و پيچ گاز را هم باز می کنم بعد روی زمين می نشينم و مواد مورد نیاز برای خرید را روی کاغذ می نويسم . تخم مرغ ٫ روغن ٫ گوجه فرنگی ٫ نوشابه ٫ خيار شور و ...
وارد بازار می شوم به ليست توی دستم نگاه می کنم بازار حسابی شلوغ است تمام مردم برای خريد سال نو به آنجا آمده اند هنوز سه روزی تا سال تحويل فرصت باقی مانده من هم شروع به خريد می کنم بايد برای تقريبا ۱۰ روز خريد کنم . خريد کردن از بازارهای محلی را خيلی دوست دارم مدام می چرخم و چيزهای مختلف را قيمت می گيرم و تقريبا بعد از يک ساعت و نيم تما چيزهای که لازم دارم را می خرم . وسايل حسابی سنگين شده است و به زحمت آنها را حمل می کنم خلاصه لنگان لنگان خود را به در خانه می رسانم خوشبختانه بازار رشت تا خانه فاصله زيادی ندارد وگرنه حسابی حالم گرفته می شد . هوا کم کم تاريک می شود تلويزيون را روشن می کنم اين روزها اصلا برنامه درست و حسابی ندارد مدام جُنگهای بی سرو ته و برنامه های تکراری آزار دهنده نشان می دهند. توی ضبط يک نوار از پيتر گابريل می گذارم و صدای آن را بلند می کنم من عاشق اين فلوت ارمنی توی نوار هستم. اطراف خانه را بازرسی می کنم توی تاقچه يکی از اتاقها چند تا کتاب پيدا می کنم کوچک ترين آنها کتاب آهوی بخت من گزل است که نوشته دولت آبادی می باشد کتاب را بر می دارم و به آشپز خانه می روم در ضمن پوست کندن سيب زمينی کتاب را می خوانم براستی که فضای کتاب با حال و هوای من در خانه حسابی مطابقت پيدا می کند. چقدر خسته هستم به سرعت بعد از خوردن شام خوابم می برد.
صبح با حالت بدن دردی ملايم از خواب بيدار می شوم احساس می کنم تمام تنم خيس است رطوبت باعث شده که عضلاتم حسابی بگيرد . به حمام می روم شايد با آب گرم يکم سر حال بيايم بعد از حمام و خوردن صبحانه وارد حياط پشتی می شوم يک حياط بزرگ با يک چاه در وسط آن و يک حوض پر از آب. حياط حسابی تمييز است خيلی جای تعجب دارد چيزی که بيشتر جلب توجه می کند وجود تختهای مرتب در گوشه حياط و اينکه ديواری بين اين حياط و حياط همسايه بقلی وجود ندارد تنها چند گلدان بزرگ مرز حياط ها را مشخص می کنند . کنار لبه چاه می نشينم خدای من توی چاه پر از ماهی های بزرگ است چطور این ممکن است. يادمه ديروز که وسايل را بررسی می کردم يک تور بزرگ کنار آشپزخانه بود سريع تور را می آورم و با هر زحمتی شده يکی از ماهی ها را می گيرم ماهی تقريبا ۳۰ سانتی می شد آن را به آشپزخانه طبقه بالا می برم و توی دستشوی رها می کنم تا ظهر سر فرصت يک نهار حسابی بخورم بعد دوباره به حياط بر می گردم اما ايندفعه زن همسايه را می بينم که دارد حياط را جارو می کند به او سلام می کنم زن هراسان و با تندی عقب می رود گوی اصلا انتظار حضور يک غريبه را ندارد . با سرعت از من می پرسد شما از بچه های آقای گنجه ای هستيد.
- نه من دوست محمد پسر آقای گنجه ای هستم از تهران آمده ام احتمالا يک ۱۰ روزی اينجا بمانم شما با آنها فاميل هستيد.
- من نه اما يکی از خانمهای اين خانه با آنها فاميل است دختر عموی پدر محمد است خوش آمدين بگذار تا به بقيه هم بگويم تا مثل من يکهو قلبشان نگيرد.
بعد آن خانم با صدای بلند همه را فرا می خواند . برای من اصلا باور کردنی نبود در خانه همسایه حدود ۵ خانم با هم زندگی می کنند که همه آنها سنی بالای ۴۵ سال دارند . غير از يکی از آنها که بيوه است بقيه هيچ کدام ازدواج هم نکرده اند . مسن ترين آنها زهرا خانم است که حدود ۶۱ سال دارد زن بسيار تميز و کم حرفی است و هميشه در حال دعا خواندن و نصيحت کردن بقيه است . دومين خانم فائزه خانم که فکر کنم ۵۵ سالی داشته باشد همان خانمی که اولين بار ديدم و معمولا يا در حال آشپزی است يا جارو کردن سومين آنها که بقول خودش ۴۸ سال دارد ناهيد خانم است که دختر عموی پدر دوست من است زن بسيار شوخی که يا نوار گذاشته و يا دارد بقيه را اذيت می کند فقط بعضی شبها ناراحت روی تراس می نشيند چهارمین آنها فاطمه خانم است که تنها بيوه گروه می باشد شوهرش ۱۰ سال پيش فوت کرده و بعد از آن هم اصلا ازدواج نکرده است زن بسيار ساده و دوست داشتنی می باشد اصلا اهل معاشرت نيست و دائم شغول بافتی و يا کارهای مشابه است آخرين آنها که ۴۵ سال دارد رقيه خانم می باشد اصليتش جنوبی است اما بقول خودش وقتی ۶ سالش بوده آمده شمال و از مال دنيا فقط دو تا خواهر و يک برادر دارد او هنوز شاغل است در يک کارگاه کار می کند اما بقيه يا باز نشسته شده اند يا يک در آمد ثابت دارند . خلاصه وجود اين خانمها دلگرمی خيلی خوبی برای من بود مخصوصا که بعد از آن روز حتی يک بار هم پيش نيامد که من برای نهار يا شام غذا درست کنم . وقتی جريان ماهی را برای آنها تعريف کردم که از درون چاه پيدا کرده ام کلی خنديدند چون ماهی ها را خودشان خريده بودند و درون چاه آزاد کرده بودند تا آن برای سبزی پلو ماهی سال نو استفاده کنند می گفتند که اين يک رسم قديمی بين خودشان است . خيلی فرصت نمی شد تا بتوانم با آنها هم صحبت شوم فقط گاه گاهی که در طول ايام عيد مهمانی نداشتند و هوا هم بهتر بود روی تراس به حرفهايشان گوش می دادم.
بلاخره روز سال نو فرا رسيد امروز ساعت ۱۱:۲۵ شب سال تحويل می شود در تمام روزهای قبل هميشه به اين فکر کرده بودم که موقع سال تحويل در کنار دريا باشم به همين خاطر يکسری وسايل مثل راديو کوچک و يک زير انداز با يکم خوراکی و يک سبزه کوچک آماده کردم تا ببرم لب دریا. ظهر آن روز وقتی ناهيد خانم برايم غذا آورد به من گفت که موقع سال تحويل پيش آنها بروم اما وقتی شنيد که من می خواهم کنار ساحل بروم کلی تعجب کرد مدام به من تذکر می داد که ممکن است باران بيايد و هوا سرد است و .... بلاخره ساعت ۹ شب از خانه بيرون آمدم برای اينکه سردی هوا اذيتم نکند يک پتو هم با خودم حمل می کردم کنار ميدان شهرداری يکسری تاکسی پارک بود با يکی از آنها صحبت کردم تا من را به ساحل قو برساند نزديک بندر انزلی است ساحل بسيار زيبای است من دو سال پيش آنجا را ديده بودم. تاکسی در جلوی مجموعه ساحل قو نگاه داشت و من پياده شدم صدای موج دريا آرامش خاصی را در من زنده می کرد ساحل خلوت خلوت بود يک تخته سنگ را پيدا می کنم و زير انداز را کنار آن پهن می کنم روی آن می نشينم و به دريا خيره می شوم از دريا تنها يک قسمت از ساحل را می توان ديد هوا به سرعت تاريک می شود و من تنها صدای موجها را می شنوم که به ساحل می رسند اشک چشمهايم را فرا می گيرد نمی دانم اين غم من بخاطر گذشته است يا تنهای که الان در آن بسر می برم مدام فضای خانه را جلوی چشمم می آورم که همه دور هم نشسته اند و صدای خنده ها ٫ سر و صدای بچه ها که مدام به اين طرف آن طرف می دوند و پچ پچهای گوشه کنار که چند تا چند تا آدم نشسته اند . هوا سردتر می شود پتو را دور خودم می پيچم و به صدای راديو گوش می دهم راديو هر چند وقت يک بار زمان باقی مانده تا سال نو را اعلام می کند.
ساعت حدود ۱۰:۵۵ دقيقه است که باران نم نم شروع به آمدن می کند و رفته رفته تند تر می گردد پتو را روی سرم می کشم تا از باران در امان باشم اما می دانم که فايده ندارد مدام با خودم ميگويم چرا اين تصميم را گرفتم که سال نو تنها باشم آن هم در اين ساحل خلوت اين چه انتقامی بود که از خودم می گرفتم اما بدون توجه به اين حرفها دوباره در جای خودم می نشينم گوی در اين گوشه دنيا منتظر يک واقعه جديد می باشم يا قرار است حادثه ای اتفاق بيافتد. اصلا به برگشتن فکر نمی کنم تنها منتظر رسيدن سال نو هستم به ساعت نگاه می کنم هنوز ۲۰ دقيقه مانده است اما من ديگر حسابی خيس شده ام و پتو بالای سرم را بر می دارم و گوشه قرار می دهم و خود را به زير يکی از سر سره های توی پارک می رسانم به ميله های سر سره تکيه می دهم درون چشمانم خواب سنگينی حرکت می کند و من مدام سعی می کنم خود را بيدار نگاه دارم.
بلاخره توپ سال نو درون راديو شنيده می شود با سرعت وسايل را جمع می کنم تا برگردم به خودم نگاه می کنم اما هيچ حس تازه ای ندارم. بدون اين که به نتيجه کار توجه کنم راه می افتم از ساحل قو تا نبش خيابان راه زيادی است و پتو و زير انداز هم حسابی خيس و سنگين شده اند به سختی آنها را حمل می کنم و بعد از ۱۵ دقيقه بلاخره به کنار جاده می رسم جاده کاملا خلوت است گاه گاه چراق يک ماشين در آن تاريکی و باران ديده می شود اما بلافاصله بدون توجه به من دور می شود خيلی می ايستم تا اینکه يک ماشين پيدا می شود. راننده حسابی از وضعيت من تعجب می کند من سر تا پا خيس خيس شده ام . با کمک راننده پتو و ديگر وسايل را بالای سقف ماشين درون بار بند آن جای می دهيم و بعد من خودم را کمی می تکانم و داخل ماشين می شوم حسابی سردم است . راننده مدام از من سوال می کند وقتی جريان را برايش می گويم کلی می خندد اصلا باور نمی کند که من بدون دليل توی باران شب سال نو را گذرانده باشم و مدام به ساعتش نگاه می کند که دير شده و بايد خود را به خانواده اش برساند و توضيح می دهد که يک مسافر برای يکی از شهرهای نزديک داشته نمی خواسته برود اما مسافرش خيلی خواهش کرده و او هم بخاطر زن و بچه ای که همراه مسافر بوده او را همراهی کرده است . ديگه هيچی از حرفهای راننده يادم نيست چون حسابی خسته و کلافه بودم و به محض رسيدن به خانه فورا حمام می روم و بدون خوردن شام می خوابم.
فردا با صدای ناهيد خانم بيدار می شوم آنها حسابی نگران شده بودند وقتی ناهيد خانم داخل اتاق می شود کلی تعجب می کند به من می گويد که حسابی رنگم پريده و تب دارم من هم احساس بی حالی عجيبی می کنم شايد راست می گفت حتما سرما خورده ام دوباره دوست دارم بخوابم اصلا حوصله تکان خوردن ندارم و خوابم می برد نزديک ظهر ناهيد خانم همراه با فائزه خانم برايم کمی غذا و جوشونده گياهی می آورند اسرار می کندد که اگر می خواهم خوب شوم بايد آنها را بخورم خلاصه به هر زحمتی شده خودم را راضی می کنم تا چند لقمه غذا بخورم.
درست من ۶ روز به همان حالت بيمار در خانه افتاده بودم اصلا نفهميدم که سال نو کی رسيد و تعطيلات با چه سرعتی دارد تمام می شود فقط هر از گاهی با صدای يکی از خانمهای همسايه بيدار می شدم و کمی غذا و دارو می خوردم دوباره می خوابيدم روز ششم کم کم حال من بهتر شده بود و می توانستم تا توی حياط بيايم .
امروز هوا کمی بهتر از روزهای قبل بود و گرمتر با اين حال من حسابی لباس پوشيده بودم . ضبط را روی تراس آوردم و بعد يک نوار از گلوريا روحانی درون آن می گذارم و صدای آن را بلند می کنم و خودم هم درون حياط می آيم با بلند شدن صدای نوار صدای ناهيد خانم را می شنوم که بلند می گويد: حالا درست شدی آها .. آها ... آها ... و شروع به بشکن زدن می کند از آن طرف هم صدای زهرا خانم بلند می شود که بابا سر ظهری قباهت دارد زن نکن اينکار ها را يکم هم فکر آخرت باش لا الاالله و نوار همچنان می خواند و ناهيد خانم بشکن زنان به سمت رقيه خانم می رود و دست او را می گيرد و شروع به چرخيدن می کند و صدای آه و ناله رقيه خانم که اين کار را نکن به هوا می رود .
بلاخره تصميم ميگيرم که به خانه برگردم آخه به خانواده قول دادم که حتما سيزده بدر در کنار آنها باشم مخصوصا خواهرام خيلی اسرار کرده بود که حتما برگردم. دل کندن از آن خانه شمالی و اهالی آن برای من خيلی سخت شده بود هرچند من بيشتر اوقات را خواب بودم اما همان چند صباحی را که با آنها گذراندم برای من خيلی لذت بخش بود به آنها قول می دهم که حتما باز به ديدن آنها بيايم از تک تک آنها خداحافظی می کنم . فائزه خانم کلی خوراکی های مختلف برای من توی يک روسری پيچيده آنها را به من می دهد از جلوی درب خانه دور می شوم يک تاکسی صدا می زنم و با آن خود را به ترمينال می رسانم .
تازه می فهم که هيچ مکانی و هيچ زمان و موقعيتی نمی تواند انسان را به آن حالت آرام خود برساند مگر قرار گرفتن در يک جمع دوستانه در کنار مردمی که می توانی به آنها عشق بروزی و بی توقع آنها را خالصانه دوست داشته باشی رابطه ای آسمانی و جاودانه بنیان کنی. مهم نيست که من ديگر در کجای اين آسمان آبی زندگی خواهم کرد مهم اين است که چگونه در تمامی مردمان شکل خواهم گرفت و دوست خواهم داشت بدون اينکه در انتظار آرامش باشم ... پايدار باشيد



TWOD-048

Did you ever search for it in the darkness of night, I'm talking about sun and how cheap we sale it to the night.
هیچگاه شبانگاه به سراغش رفته ای تا بهائش را بدانی. خورشید را می گویم چه ارزان هر روزمان را به شب پیوند می زنیم

TWOD-047

How sad is this nonstop evasion!?
چه غمگین است این گریز بی پایان

Saturday, April 18, 2009

زمزمه


اسبها با سرعت تمام حرکت می کردند و همه چيز را ويران می نمودند سراسيمه به دنبال پناهگاهی بودم. از هيچ کس خبری نبود تقريبا تمام روستا ويران شده بود نمی دانم چه چيز اين اسبهای غول آسا را اين چنين ناراحت کرده بود که به جان روستا افتاده بودند لحظه ای بعد همه چيز آرام شد حسابی ترسيده بودم به آرامی به دنبال ديگران می گشتم اما خبری از هيچ کس نبود صدای گريه کودکی مرا به خودم آورد صدا خيلی آشنا بود صدای گريه همچنان بلند تر به گوش می رسيد به دنبال صدا می گشتم اما هيچ کس را پيدا نمی کردم صدا همچنان در اطراف طنين می افکند.
آرام چشمهايم را باز کردم انگار از جنگی بزرگ باز گشته ام گلويم کاملا خشک شده بود به شعله های بخاری گازی نگاه می کنم که با حرارت در حال رقص هستند بلند می شوم و آن را خاموش می کنم هوای اتاق کاملا گرفته شده است کمی آب از شير دستشوی توی ليوان می ريزم و می نوشم گلويم کاملا می سوزد دوباره روی تخت دراز می کشم و چشمهايم را می بندم راستی فردا بايد حتما بروم حسن آقا را ببينم چقدر سخت است تقاضايم را با او در ميان بگذارم ، سرم گيج می رود چيزی درون سرم با سرعت در حال چرخيدن است ، صدای گريه دوباره به گوش می رسد با سرعت به سمت اتاقی که مادرم خواب است می دوم تنها در اتاق پيکره ای را در زير پتو مشاهده می کنم اما خبر از هيچ کودکی در اتاق نيست آن پيکره با آرامشی وصف ناپذير خوابيده است می ترسم به او نزديک شوم هيچ حرکتی در او مشاهده نمی شود حتی گمان نمی رود که او نفس می کشد با شتاب از درون اتاق بيرون می آيم صدای گريه هنوز در اطراف پراکنده است از پله ها پايين می آيم و وارد حياط خانه می شوم در بيرون خانه همه چيز ويران است بر می گردم به خانه نگاه می کنم تنها يک ويرانه مشاهده می کنم ولی من الان از همين خانه بيرون آمدم با ترس در امتداد کوچه ويران می دوم. هوا مهتابی است اما خورشيد را در آسمان می بينم فقط بدون نور و سرد ايستاده تا اجازه تابيدن بگيرد. بلند او را صدا می زنم: روشن شو می خواهم صاحب صدا را بيابم صدای گريه می آيد مگر نمی شنوی. زمزمه ای به صدای گريه اضافه می شود زمزمه در پشت آن ويرانه ها به گوش می رسد به سمت ويرانه ها می دوم پدر را می بينم که بر يکی از آن اسبهای بزرگ سوار شده و فرمان حرکت می دهد در کنار او می دوم و پدر را صدا می کنم او صدا من را نمی شنود بلند تر فرياد می زنم به او می گويم که من را هم با خود ببريد اما پدر به جمع افراد ديگر که در حال حرکت هستند می پیوندد دوباره فرياد می زنم من را هم ببريد من را هم ببريد.
احساس سردرد خفيفی دارم از جايم بلند می شوم هوای بيرون هنوز تاريک است دست چپم کاملا خواب رفته اصلا نمی توانم آن را حرکت دهم با دست ديگرم کمی آن را تکان می دهم جريان خون را کاملا در آن احساس می کنم و دستم با يک حالت مور مور شدن قدرت حرکت می گيرد جهت خوابيدن را عوض می کنم خدا کند حسين آقا به خواسته ام جواب رد ندهد. شايد چنين درخواستی از او اصلا درست نباشد لااقل می دانم که اگر فرد ديگری از من درخواست مشابه بکند من حتما مخالفت می کردم اما الان هيچ راه حل ديگری به ذهنم نمی رسد چشمهايم را می بندم به ياد آخرين جمله های که حسن آقا گفته بود می افتم - ببين محمد هر وقت کمک خواستی تعارف نکن حتما بيا به من بگو- با اين جملات کمی بيشتر آرام می شوم دوباره صدای زمزمه بگوش می رسد به سمت اتاق مادر حرکت می کنم او درست روبروی آينه نشسته و موهايش را شانه می زند به او می گويم : مامان پدر رفت هرچی صدا کردم که برای ما صبر کند گوش نکرد حالا ما چکار کنيم من و تو تنها کسانی هستيم که در اينجا باقی مانده ايم. مادر آرام بر می گردد و به من نگاه می کند و لبخند می زند صدای گريه کودک دوباره به گوش می رسد به سمت اتاق پذيرائی می پيچم تا صدا را دنبال کنم اما ناگهان مردی را می بينم که با صورت زخمی دارد توی کمدها دنبال چيزی می گردد به او می گويم . اينجا چکار می کنی با شنيدن صدای من با شتاب به سمت من حمله می برد قيافه آشنای دارد اما نمی توانم حدس بزنم که چه کسی ممکن است باشد با سرعت به سمت ديگر خانه می دوم اما او همچنان به دنبال من است و رفته رفته نزديک تر می شود هر چه من تلاش می کنم تندتر بدوم اما با سرعت کمتری جلو می روم او رفته رفته نزديکتر می شود به درب اتاق مادر می رسم اما درب باز نمی شود تند تند آن را تکان می دهم اما باز نمی شود مرد به من نزديک و نزديک تر می شود قبل از اينکه به من صدمه ای بزند تکان شديدی می خورم.
تمام گردنم درد می کند بالشت را کمی مرتب می کنم تمام بدنم عرق کرده است هوای اتاق هنوز گرم است از بيرون سپيده سحری را مشاهده می کنم به ساعت روی ديوار نگاه می کنم چيزی به ۶ صبح نمانده سرم را در زير پتو مخفی می نمايم بازدم نفسهايم اجازه نفس کشيدن را نمی دهند آرام يک گوشه از پتو را بالا می دهم از روزنه کوچکی روشنی بيرون ديده می شود هوای تازه از همان روزنه به درون می آيد چشمهايم را می بندم . صدای گريه الان حسابی واضح است از پنجره به بيرون نگاه می کنم صدای از ويرانه های گوشه حياط می آيد به سمت اتاق مادر می روم درب اتاق کاملا از بين رفته تمامی اتاق ويران شده حتی سقف اتاق فروريخته است با شتاب به بيرون می دوم به سختی آوارها را کنار می زنم صدا از درون کمد فلزی می آيد درب کمد را باز می کنم خدای من حبيب است چطور ممکن است او را جا گذاشته باشند حبيب با حالت ترس و به سرعت در آغوش من می آيد و می پرسد: مادر کو؟ حبيب را بقل می کنم و با سرعت به سمت انتهای کوچه ويران می دوم در راه جسد آن مرد را می بينم که روی زمين افتاده است در دست او شانه چوبی مادرم را می بينم با تلاش او را از دستش در می اورم حبيب آرام در بقل من خوابيده است بايد چيزی برای او پيدا کنم تا بخورد حتما خيلی گرسنه است قيافه معصوم و آرام او را نگاه می کنم مدتها بود که او را نديده بودم نوازشش می کنم صورتش حسابی سرد است انگار حسابی خسته است شايد هم بيمار باشد سراسيمه و نا آرام در اطراف به دنبال جای برای استراحت و چيزی برای خوردن می گردم وزن حبيب حالا سنگيت تر به نظر می رسد آرام روی زمين می نشينم او را صدا می کنم دوباره دوباره اما خبری نيست دستهايش را تکان می دهم فرياد می زنم بلند می گويم : حبيب بيدار شو برايت غذا آورده ام بيدار شو بيدار شو.
با شتاب در جای خودم می نشينم آفتاب کاملا بالا آمده است به ساعت نگاه می کنم ساعت ۱۰:۲۴ می باشد . ای وای دوباره دير بلند شدم با سرعت خودم را آماده می کنم چشمم به تلفن می افتد کنار تلفن می روم حسن آقا الان بايد در محل کارش باشد گوشی را بر می دارم و شماره او را می گيرم بعد از چند بار بوق زدن صدای حسن آقا را که کمی هم گرفته است می شنوم : کيه کيه الو الو
گوشی را روی تلفن می گذارم فکر کنم کار درستی نباشد که به او بگويم اصلا نمی توانم الان تصميم بگيرم فکر کنم اگر شب به ديدنش بروم راحتر بتوانم رو در رو موضوع را بگويم دوباره تلفن را بر می دارم تا بگويم که شب به ديدنش می روم . شماره را می گيرم و تا گوشی را بر می دارد بلند می گويم : الو الو ببخشيد من با حسن آقا کار داشتم.

Monday, April 6, 2009

TWOD-046

There will be always some lost parts of us in the prolongation of future.
همیشه در امتداد هستی قسمتی است که گمشده های ما قرار دارد

TWOD-045

Do you know what dose makes people different? the way of their answers to common problems.
می دانی فرق انسانها در چیست در چگونگی پاسخ آنها در مقابل مشکلی ثابت